loading...
متنای عاشقانه
محمدطاها بازدید : 7 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)
  1. این رسمش نبود ...

    گاهی صورت پدر و مادرت را تبدیل به دفتر نقاشی ات میکنی ...
    با مداد چین و چروک ، صورتشان را خط می اندازی ...
    چشم که باز میکنی ، میفهمی که هیچ پاک کنی نیست که آنها را پاک کند ...
    این رسمش نبود که عشق بی حد آنها را اینگونه پاسخ دهی ...

    حواست کجاست ؟؟؟
    دستانشان را دیده ای ؟ همان دستانی که روزی تو را نوازش می کرد ،
    حالا تبدیل به دفتر خط خطی های تو شده است ...
    این رسمش نبود ...
محمدطاها بازدید : 7 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)
  1. من را ببین!
    نگاهم را بخوان...
    می دانم!
    به دلم افتاده...
    من را ، از هر طرف
    که بخوانی ام!

    نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
    من ، سالهاست
    دل بسته ام به طنابی،...
    که هروز لباس عشق، نم چشمانش
    خیس میکند!
    و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
    می کند!
    به فال نیک گیرم...
    برایـم،
    به دروغ
    پایت را میکشی
    وسط ، تمام بازی های کودکانه...
    معـرکه میگیری
    و چه کودکـانه، هربار
    بیشتــر بـاور میکنـم ،
    لباسهای خیست را،
    من ته کوچه!
    در انتظارت نشسته ام!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 94